قصه گوي شب *

 

 







Monday, October 29, 2007

سلام ماهی
منم ! من
مارمولی هم ... نمی دونم .. شاید انقدر ندیده گرفتمش که مُرده
نمیدونم .. شاید زنده ست ... شاید از اینکه محلش نمیذارم و نمی برمش کنار دریا که عینک آفتابیشو بزنه و آب پرتقالش رو بخوره شاکی شده و قهره
.
.
دلم واسه اینجا ... واسه بنفش اش ... واسه ماهی که نمی دونم کجاست و چیکار می کنه ... واسه روزای خوب و خوش و آروم و عاشقی که دیگه حتی به یاد آوردنش هم برام سخته .... دلم تنگ شده.
.
اگه بزرگ شدن یعنی زیر بار سختی ها له شدن - نمی خوام
کم آوردم ! خسته تر از اونم که بخوام به فردا فکر کنم
خسته تر از اونم که بخوام بلند - بلند داد بزنم : من هنوز زنده ام و امیدوار
خسته م
حالا که به عقب برمیگردم میبینم روزهای خیلی بدتری هم بود ... شاید من قوی تر بودم ... شاید انقدر تنها و بی اعتماد به دنیا نبودم ... شاید آدم ِ درست تری بودم ... شاید آدم قوی تری بودم ... شاید بزرگتر بودم ... بزرگتر
.
.
زمان گذشته و من کوچیک شدم
.
.

کفش برگشت برامون کوچیکه ؟ اما من می خوام برگردم به کودکیم




Wednesday, January 24, 2007

This species has amused itself to death



آرام می گیرم...
آرام...




Tuesday, January 23, 2007




می گوید:سلام...
من کمی مکث می کنم...عجب رویی دارد ...و کلنجارهایم شروع می شود...
فکرهایم و خیالهایم...
حرف می زند..من می شنوم...اما نمی فهمم...
می گوید:من که خوبم..تو چی؟
من کمی مکث می کنم ...عجب پر اِدعایی است...و من در میان همه آرزوهای در راه مانده ام ،پیچ می خورم...
واو تابم می دهد...و تابم می دهد وانگار همه عالم تابم می دهند و
او در مبان این خوشی و گیجی آشنا می شود..
آشنای آشنا....
و من دلم می خواهد تاب تمام شود...بازی تمام شود...
و او را خوبتر ببینم...
خوب...
از روبرو، بدون زاویه...
می خواهم ببینمش..
و جواب دو سوالش را بدهم با همه استعدادم ...با بهترین و پر معناترین کلمات... .
و او فقط می خنددو تابم می دهد...
تاب ...
تاب...
تاب...
جلو...
عقب...
دور...
نزدیک...
جلوتر عقب تر...
دورتر نزدیک تر...
و
ناگهان رها می شوم ...
تاب رهایم می کند و او...
نگاهم می کند...
من هی دور می شوم...
با سرعت و شتابی دو برابر قدرتی که او مرا رانده.
با همان سرعتی که تو مرا راندی...
تو!.
فیزیک راست بود...
من در راستای اعمال نیرو خیز بر می دارم...
به سمت یک نطقه اوج
که توبرایم انتخاب کردی و صلاح دیدی///.
همیشه دلم می خواست پرواز کنم...اما حالا حالا که بی پَر می پَرم ..لذتی نیست...فقط می ترسم...
مدام قوانینی که یادم داده اند مرور می کنم...یعنی تا کجا می روم؟تا کجا به جلو و بعد به سمت جاذبه...و بعد سقوط...
با چه شتابی به زمین میرسم...
با چه دردی؟
تو می دانی؟ می خواهم از تو جواب مساله هایم را بپرسم..
تو مجهولهایش را بلدی...
/////.
وای...
تو محو شده ای...
من دور شده ام...
آری این منم که دور شده ام...
تو پشت همان تابی...
در همان پارک...
بین همان دو درخت...
و منتظری تا تاب پُر شود...و مهربانیت را آغاز کنی..
تو را خوب می شناسم...
خوب...
.
تو مهربانی و برایت مهم نیست به که مهربانی کنی..حالا حرفهای نافهمیده یادم می آید....
می گفتی:" اینجا که منم همه محتاج لبخندند و کسی که خیلاشان را تاب دهد و آرزویشان را سُر دهد و بر صندلی خالی مقابلشان بنشیند و تا تعادلشان برقرار شود و تنهاییشان محو

!"

تو همان جایی ....و من چشمهایم فقظ غبارهای درهم و برهم آسمان را میبیند...
این ابرها از آن پایین خوبتر بودند...اصلا همین ها بودند؟
می خواهم با تو حرف بزنم...
با این ابرها پایین که بودم می شد با شوق و دلتنگی کنار هم چفت کرد و حجم داد و سایه زد و شکل ساخت...
شکلی به رنگ همان حالی که در آنی...
اما اینجا همه چیز پر از فاصله است...
ابرها با هم قهرند..
ابرها قاطیند...
درهم و برهم .
شکلی نیست...
همه جا یک رنگ است ،یک رنگ کم رنگ و پر رنگ...
اما پایین...
وای ...
انگار همه چیز به هم چسبیده...
درختها به کوهها ...
پر از حجمهاست...می شود با خطه راهها و سمت رودها شکل ساخت
همه چیز عوض شده.
هیچ وقت فکر نمی کردم ماآن پایین این همه بهم چسبیده ایم....
آن خورشید...کو؟آن توپ کمرنگ و خوش رنگ که نمی شد زیاد به آن زل زد و مثل ماه خُرده هایت را در آن ریخت و گریخت...
کو؟
اینجا انگار خورشید ذوب شده میان فضایی که نیست...
همه جا روشن است اما ...
نه ستاره دارد نه ماه نه خورشید و نه ابر ..
.نه فرشته...نه صدا...
نه غول...نه پرنده....پرنده ها نیستند.....آنها هم به زمین چسبیده اند...
حتی شاخه لوبیا سحرآمیزی هم نیست که لباسم گیرش کند و بایستم از این شتاب!
انگار هیچ کس از دنیا دلتنگ نیست ...
هیچ کس لوبیای دلتنگیش...لوبیای آرزوهایش... سر به فلک نمی کشد
...
وای چه خالاتی...
تو گم شدی...
من پرواز می کنم...
من به آرزویم می رسم..
من به آرزویم رسیده ام نازنین....
گاهی در آب گاهی روی زمین..
.
دوزیست و حالا...
در آسمان...
بادکنکی در منطقهء ممنوعه!
!

"سرو چمان من چرا
میل چمن نمی کند..
همدم گل نمیشد
یاد صنم نمی کند."..

!
و شعر...
و تو....
و کلمه

"دل به امید وصل تو
همدم جان نمی شود
جان به هوای کوه تو
خدمت تن نمی کند."..


و
پرواز...
و سِیر...
و
توکه می خوانی و تابم می دهی و
من که دور و دور و دورتر می شوم...
و این بار به آسمان پناه می برم...
ممنون
به خاطر مهربانیت...
که دریغم نکردی...
به خاطر حرفهایت..
که تنها رهایم نکردی...
به خاطر همبازی بودنت...
که شهربازیم را زیبا کردی...
ممنون
هروقت که به زمین برسم...
بازهم به تو پناه می برم...
شک نکن نازنین من
شک نکن...
فعلاً.
پَر.




Tuesday, January 02, 2007




خوبی؟
خوبتر...؟
باز هم خوبتر...؟
بازهم...بیشتر.......؟
من؟
معلوم نیست....اما دختر خوبی شده ام یک پارچه خانم...
یه پارچه آقا....
چه فرقی می کند...!
مهم این است که اگر ببینیم به من افتخار می کنی.


باور کن!
(:

آمدم که
فقط این گل را بگذارم برای همه آنهایی که در دی آمدند و ماندند و
رفتند
و رفتند و رفتندو
من دل تنگ همشانم
,...
همه آنها....




Saturday, November 11, 2006




نمی دونم چند سال و چند ماه و چند روز از زندگی اينجا ميگذره
نمی دونم چند وقته كه با مارمولی مون قهريم
نمی دونم چی شد كه الان اومدم سراغش
نمی دونی چقدر دلم برای همه چی تنگ شده
نمی دونی چقدر بالا - پائين رفتم و يادم نبود كه بايد بيام اينجا و بنويسم
نمی دونی چقدر دلم میخواد اون صورت ِ گرد - با عينك رو كه با همه وجودش می خنده دوباره ببينم
نمی دونی چقدر دلم برای خونه مون تنگ شده
برای تك تك چيزهايی كه يه روزی می تونستم بگم مال ِ منه
كشورم ، شهرم ، خونه ام ، دوستام و هر چيزی كه حالا ديگه ندارمش
حتی آسمون ِ پر از دوده ی شهرم
نمی دونی
حتی خودم هم نمی دونم كجا خوابم برد
حتی يادم نمی ياد چی شد كه بچگی از يادم رفت
حتی يادم نمی ياد پل برگشت به كودكیم كجاست

هنوزم بازی ام ؟
يا سوختم ؟







فرستادن نظرات


آرشيو


دوستان
 

Persian Weblogs List