قصه گوي شب *

 

 







Saturday, November 11, 2006




نمی دونم چند سال و چند ماه و چند روز از زندگی اينجا ميگذره
نمی دونم چند وقته كه با مارمولی مون قهريم
نمی دونم چی شد كه الان اومدم سراغش
نمی دونی چقدر دلم برای همه چی تنگ شده
نمی دونی چقدر بالا - پائين رفتم و يادم نبود كه بايد بيام اينجا و بنويسم
نمی دونی چقدر دلم میخواد اون صورت ِ گرد - با عينك رو كه با همه وجودش می خنده دوباره ببينم
نمی دونی چقدر دلم برای خونه مون تنگ شده
برای تك تك چيزهايی كه يه روزی می تونستم بگم مال ِ منه
كشورم ، شهرم ، خونه ام ، دوستام و هر چيزی كه حالا ديگه ندارمش
حتی آسمون ِ پر از دوده ی شهرم
نمی دونی
حتی خودم هم نمی دونم كجا خوابم برد
حتی يادم نمی ياد چی شد كه بچگی از يادم رفت
حتی يادم نمی ياد پل برگشت به كودكیم كجاست

هنوزم بازی ام ؟
يا سوختم ؟







فرستادن نظرات


آرشيو


دوستان
 

Persian Weblogs List